هیــــچکس با من نیست !...مانده امــ تا به چه اندیشــه کنمــــ...مانده امــ در قفس تنهایی...در قفس میخوانمــــ... چه غریــبانه شبیــــ ست... شبــــ تنهــــایی من!...ء
حالا یه شهر خوجمل که خیلی دوسش میدارم :
تــو را دوســـــت ندارمـــــــ !!!
تو را دوست ندارم نــــه دوستت ندارم!
اما هنگامی که نیستی
غمگـــینم!
تو را دوست ندارم!
اما نمیدانم چــرا ....
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند!
و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبیه تو نیستند ...
تو را دوست ندارم!
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیـــــزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند!
تو را دوست ندارم!
اما چشمان گویایت
بیش ازهر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد...
آه میدانمــــ که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بســـا به هنگام گذر
میــبینم که بر من میخندند
زیرا آشکـــارا مینگرند
نگاهم به دنبال توستــــ ...
ادامه...
حداقل بوی گلهای لگدمال شده ٬ توی فضا که پیچیده ...
آره دیگه .. یه چیزی خراب میشه که یه چیزی درست میشه =) میگن همیشه از خاکستر های آتش سوزی جنگل، همیشه یه عالمه درخت تازه و زیبا رشد میکنه ...
شاد باشی عزیزمم
سلام
سر نمیزنی؟
آدرسمم که عوض نکردی
سلام

بابا تو کجایی خدایی؟؟دیگه داریم نگرانت میشیما
یه آپی....نظری.....هایی....هویی.....چیزی..!!
زندگی همینه ... بعضی چیزا لگد مال میشه تا چیزهای جدید اتفاق بیفته ...
شاد باشی گلم
سلام مریم جان. 1 ساله دیگه نمی نویسی ؟ ناراحت شدم :( کجایی تو نیستی ...